محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

گلاب به روتون!یبوست نی نی من!

محیا جونم!این روزها فکر و ذکر مامان تویی.درساشو نمیخونه.سر کار نمی ره .خرید نمی ره.مهمونی نمی ره.تقریبا منزوی شده!!ولی چون تو رو خیلی دوست داره به تو درس میده.با تو کار می کنه وفعلا بی خیال خرید و مهمونی روزگارش رو سپری می کنه.این روز ها مامان یک نگرانی جدید داره.از شنبه تا همین الان که دارم می نویسم برات و تو  داری تو بغل مامان شیر نوش جان میکنی روده های کوچولوت کار نکردن.ماه رمضانه و مامان به همه التماس دعا میگه.دارم فکر میکنم که حاجت من یک جورایی خجالت داره!ولی آخه من نمیتونم ببینم که سرخ می شی وبه خودت می پیچی و...هنوز منتظرم که مثل همیشه بشی... که بشورمت .که هشتاذ تا پمپرز دور دور بریزیم!!نخند به مامان عزیزم.ایشالا مامان می شی...
26 مرداد 1390

واکسن!

میترسیدم از امروز!میترسیدم تب کنی ومن طاقتم طاق شود.مادرت باید پزشک میشد!از سحر تا ساعت ٩:٣٠ که رفتیم برای واکسنت مثل نگرانیهای کنکوری ها نشستم و خوابیدم و قدم رو رفتم.بابای صبورت هم نگرانت بود.اونقدر نگران بودیم که کارت واکسنت رو جا گذاشتیم!ولی ما از پا ننشستیم!واکسن زده شد.تو یک کمی گریه کردی.بعدش ساکت خوابیدی.من و بابات از بس هول بودیم پنبه روی محل واکسن رو نگه نداشتیم.در نتیجه مانتوی من و پیراهن بابا و دورپیچ تو وآسمان و زمین یک کمی خونی شد!!!تا  رسیدیم خونه بهت استامینافون خوراندیم.ده قطره.دو برابر وزنت.من از دو هفته پیش اصرار می کردم که باید برای پات کمپرس تهیه کنیم.بابا جون خودش برات کمپرس که نه!کمپرسور ساخت.عکساشو گرفتم که ببینی...
20 مرداد 1390